
بر روی نیمکتی نشسته ام. آسمانِ شاد بالای سرم خیلی خوب آبی است. چند ابر در دوردست ها سرخِ آتشین گشته اند. آب فواره تا اوج آسمان بالا می رود و وقتی به پایین سرازیر می شود که قطره قطره است. پسر بچه ای از مقابلم با سرعت به دنبال توپش می دود. شلوارک و پیراهن قرمزی به تن دارد و وقتی زود تر از هم بازیش به توپ می رسد غش غش می خندد. با طنین خنده اش درخت ها هم سبزتر می شوند. پسر و دختری جوان پشت من روی چمن ها نشسته اند. من به آنها نگاه نمی کنم تا راحت باشند. تنها صدای مبهمی از زمزمه ای، شبیه صدای نفس کشیدن از آنها شنیده می شود. این صدا بی گمان صدای غروب خورشید است. در کالسکه چه لطیف خفته است و مادرش چه سبک بال او را دور حوض می گرداند. گویا کودک و مادر، هر دو پرواز می کنند. من تنها پاهای کوچکش را می بینم که از کالسکه بیرون است. جوراب گل گلیش بوی یاس می دهد. اینرا فقط من نمی گویم. مادرش هم عمیق تر نفس می کشد. آری چه بلند می پرد! پیرمرد بغل دستی ام در تیتر درشت روزنامه می خواند: امسال را سال ترانه و رقص می نامیم. کبوتری روبرویش نزدیک دانه هایی که پاشیده است می نشیند. کبوتر رقص قدیمیِ- دانه را بخور- را با سرش اجرا می کند. پیرمرد روزنامه را پایین می آورد، تبسمی می کند و دوباره روزنامه را بالا می گیرد. باز به آسمان نگاه می کنم. خیلی خوب آبیست. با چند تکه ابری که در دوردست به سرخی می زنند.
از افق دور دودی بر می خیزد. دود شدید تر می شود. سیاه تر. خط دود را دنبال می کنم تا آسمان. حالا دودی دیگر از نزدیکی همان دود اول بلند می شود. زمزمه های اطرافم هم با سیاهی دود شدت می گیرد. تک فریادی از دوردست. و باز هم فریادی دیگر. فریادها نزدیک تر می شوند. صدایی وحشتناک فضا را می شکافد. بعد از آن فریادی نیست. در اطرافم شنیدم که کسی گفت غرش گلوله هر فریادی را خاموش می کند. تعداد زیادی جوان به سمت ما می دوند و فریاد می زنند. پاهایم به زمین چسبیده است اما قلبم تند می دود. به سمت من می دوند و چند لحظه طول می کشد تا مرا در بر می گیرند. چهره هاشان همه از یک چیز حکایت می کنند: مصیبت! یکی در گوش من با صدای خونین فریاد می زند: برخیز! گریه ام می گیرد. اشکم سرازیر می شود. کسی فریاد می زند: اشک آور! کور می شوم. نمی بینم. مغزم را در ننویی گذاشته اند و صدای آژیر آنرا بی رحمانه تکان می دهد. فریاد- گلوله- آژیر. فریاد- گلوله- آژیر. آه این توالی پایان ناپذیر!
چند نقاب دار زره پوش با موتورهای شب غرش کنان بر رنگ ها پرده می کشند. چماق در هوا می چرخانند، دیوانه وار می خندند. یکیشان نزدیک من می آید. اسم شب را می پرسد. من نمی دانم. این چیزی بود که به او گفتم. در گوش من چیزی گفت؛ از جنس سیلی. نگاهم به آسمان که افتاد دیگر آبی نبود. بوی یاس هم به مشام نمی رسید. هوا بوی اشک آور داشت. مادری گریه می کرد. از آن روی که پروازِ طوافِ آب به آرزوی یک ساعت خواب بدل شده بود. برخاستم. مردی سیاه پوش از دور مرا می پاید. روی بر می گردانم و به زمین خیره می شوم. خط سرخ خون از پیراهنم تا زمین و دوردست ها امتداد یافته. قدم بر می دارم. می دوم. می جهم. می پرم...
روزگار عجیبیست نازنین
پاسخحذفکودک کالسکه نشین هم چیزی دید؟
کاش ندیده باشد
کاش نبیند
آغوش دخترک و پسرک هم به هم خورد نه؟
فواره ها بی حوصله نشدند؟
وااای
چه تخریبی
متن زیبایی نوشتی
به جا
حوصله ای برای شنیدن نظرات یک دوست رو داری؟
متنت قابل بحثه
.
دوستدار تو
سالار
كيا جان عالي بود.
پاسخحذفمخصوص اون تيكه اي كه نوشتي: "پاهايم به زمين چسبيده اما قلبم تند مي دود"
www.friends.blogfa.com
کیا هستمتا
پاسخحذفحسابی دستت راه افتاده. دست مارم بگی
فقطداون نوشتار رسانه تهش یهویی تموم شدا. ضمنن فکر میکنم به جهت دهی افکار توسط رسانه کم توجهی کردی. فقط یه خط بود اونم در لفافه و بخش انتهایی.
در کل بلاگ شاخی شده این کیانوشت