باجناقان 1

پریشب من و باجناقم آبراهام لینکلن در حال چت کردن بودیم. نمی دانم بحث به کجا رسید که آبراهام گفت: هوس کردم اونقدر مشروب بخورم که یادم نیاد در حال مستی چه کار کردم. من هم که خیلی وقت بود می گساری جانانه ای نکرده بودم به طور ضمنی! به او اعلام کردم: پاشو بیا اینجا یه عرق خوریِ توپی به پا کنیم، ماست و خیار هم سر رات بگیر. آبراهام گفت: باشه. و بلافاصله خودش رو به من ایمیل کرد. من برای اینکه کمی حالش رو گرفته باشم کمی دیر صندوق ایمیلم را چک کردم. او سریع از صندوق بیرون آمد و مثل همیشه از آن لبخندهای آفتابه ای تحویلم داد اما به نظر من قیافه اش کمی با همیشه فرق داشت. پس از ماچ و بوسه و حال و احوال با هم به طرف مای کامپیوتر رفتیم تا روی کاناپه بنشینیم. هنوز باسن آبراهام با کاناپه برخورد نکرده بود که ناگهان دستی بر سرش کشید و گفت: اَی داد بیداد کَلام یادم رفت! (دیدید! قیافه اش به همین دلیل با همیشه فرق داشت) من هم از آنجایی که همیشه تحت تاثیر تعالیم باجناق ستیزانه بوده ام کلاً باجناق را آدم حساب نمی کنم چه برسد به آنکه خنگ بازیِ همیشگی اش برایم مهم باشد. پس کاملاً بی تفاوت نشسته به او نگاه می کردم. او گفت: منو ایمیل کن سریع میرم میام.

آبراهام رفت و سریع آمد و در مای کامپیوتر به من ملحق شد. با هم خیارها را پوست گرفتیم و وقتی که کار تهیه ماست و خیار تمام شد ناخودآگاه، همزمان به هم نگاه کردیم. در نگاهش برق خاصی می درخشید که می گفت: بدو برو عرق رو بیار حال کنیم. که ناگهان من به یاد آوردم ما عرق نداریم. پس به او گفتم: ما عرق نداریم. ناگهان مانند لامپ گازی که به تدریج خاموش می شود برق چشمان او نیز ناپدید شد. گفت: چی؟ ما رو علاف کردی؟ من از این بابت بسیار خجالت زده شدم. اما به او گفتم: حالا اشکالی نداره. تهیه می کنیم. نباید کار سختی باشه. پس من و آبراهام مشغول فکر کردن شدیم. در حالیکه موس به شکل ساعت شنی در آمده بود و سی پی یو به شدت فعالیت می کرد. کم مانده بود که هنگ کنیم که من گفتم: یافتم. بعد از در میان گذاشتن آن با آبراهام و موافقت او دست به کار شدیم. در گوگل سرچ کردیم: سگ و یکی از درشت هایش را بر داشتیم. بر اساس نقشه ی عالی من سگ را در اتاقی که شوفاژهایش را روشن کرده بودیم بر روی تِرِد میل گذاشتیم تا مجبور شود بدود و عرق کند و آنگاه ما بتوانیم عرق سگی بخوریم. اما از بخت ما سگ هر چقدر دوید عرق نکرد و تازه روی فرم آمد. چند دقیقه بعد این سگ به المپیک حیواناتِ برنامه ی کودک کانال دو راه یافت که توانست در آن مسابقات در رشته ی دو استقامت مدال طلا را کسب کند. این شکست واقعاً تاثیر بدی بر روی ما گذاشت و آبراهام ناراحت شد. اما وقتی کمیته برگزاری المپیک اعلام کرد سگ مذبور دوپینگ کرده بود و مدال طلا را از او گرفتند کمی از ناراحتی آبراهام کم شد. با شکست خوردن این نقشه من مشغول طرح ریزی نقشه ی جدیدی شدم. هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. نگاه های سنگین آبراهام هم قوز بالا قوز شده بود. ناگهان صدای قار و قوری از معده ام بلند شد که به من یادآور می شد خیلی وقت است بیکار شده و از فرط علافی آواز می خواند. گشنه بودم. گشنه بودم! اوه! جواب ماجرا همینجاست. ما شکممان خالی است پس حتی چیز چسکی ای هم چون آبجو هم می تواند ما را بگیرد. بله! وقتی گشنه باشی ناچار به فکر کردن می شوی و معمولاً بهترین و شاید تنها نتیجه ممکن را هم می گیری.

از آنجایی که من با اجانب معاشرت ندارم پیدا کردن جو را به آبراهام سپردم. او زمانی در اجنب آباد کلی برو و بیا داشته و به راحتی می تواند با اعتبار آن روزها بیش از صد جو پیدا کند. پس او به یکی از دوستان قدیمی اش که اسمش جو بود ایمیل زد و گفت سریع خودش را به ما برساند. آبراهام برای من تعریف کرد که چطور با جو در یکی از بیابان های نوادا آشنا شده بود و وقتی نزدیک بوده او از تشنگی تلف شود جو او را نجات داده بود و برای قدردانی از لطف او وقتی به جایی رسید دستور داد تا خط آهنی درست از کنار دهکده ی جو عبور کند. آبراهام برایم تعریف کرد که بعد از بازنشستگی از جو خبر زیادی نداشته و تنها می داند او با همان خط قطار به ساحل غربی رفته بود و سوار کشتی شده بود و در ویتنام کلی ویت کنگ کشته بود و آخر سر با چند مدال جای پا با همان خط آهن به دهکده اش بازگشته بود.

"بینگ بینگ"

جو رسید. ایمیل را باز کردم و با همان چند کلمه ی دست و پا شکسته که از زبان اجنبی می دانستم به او خوشامد گفتم. به کلی پیر بود. با غرغری جوابم را داد و سپس به مای کامپیوتر رفت. آبراهام تا او را دید از جایش بلند شد و کلاهش را برداشت و به سمتش رفت. اما در چهره ی جو هیچ نشانی از تغییر دیده نشد. آبراهام دست هایش را بر شانه ی او گذاشت و گفت: سلام جو! سلام دوست قدیمی! خیلی وقت بود که ندیده بودمت. حسابی عتیقه شده ای!

جو با لحنی سرد گفت: Get your hands off!

آبراهام حسابی دمق شد. انتظار نداشت جلوی باجناقش اینطوری خوار شود. مخصوصاً اینکه او کلی بر و بیا داشته و هر روز با تعریف از ابهت گذشته اش قیف میامد. به سمت من آمد و گفت که فکر می کند جو عقلش را ازدست داده یا شاید دچار بیماری فراموشکاری شده است. راست یا دروغش را نمی دانم اما او گفت که شنیده بوده جو بعد از جنگ آلزایمر گرفته. من خیلی از این بابت ناراحت شدم اما حافظه ی ضعیف جو زیاد هم به نقشه ی من آسیب نمی زد. پس با نادیده گرفتن آن مشغول فراهم آوردن مقدمات کار شدم. با آبراهام جو را همراه یک لیوان خالی به درایو دی فرستادیم و در را بستیم و طبق برنامه در آنجا با ویندوز مدیا پلیر بهترین فیلم پورنوی خود را برایش پخش کردم. آبراهام با هزار زحمت به او فهمانده بود که باید چه بکند. هر چقدر منتظر ماندیم جو بیرون نیامد تا بعد از ساعتی فیلم تمام شد و ما به داخل درایو رفتیم. دیدیم که جو روی زمین افتاده و در حالیکه شلوارش را کشیده پایین خر و پف می کند. لیوان هم کنار دستش پر شده بود. روشنی امید بر ما تابید و نوید می داد که در نهایت موفق شدیم. آبراهام لیوان را بر داشت و با هم آواز خوان از درایو دی خارج شدیم و جو را همانطور در آنجا رها کردیم. به مای کامیوتر رفتیم و بساط عرق خوری را مهیا ساختیم. آبراهام در حالیکه لبخندی از روی رضایتمندی بر لب داشت لیوان را بالا گرفت و گفت: به سلامتی!

بعد از آنکه جرعه ی اول را فرو داد قیافه اش تلخ شد و مقداری ماست و خیار خورد. کمی گذشت و باز قاشقی ماست و خیار برداشت. کمی چهره اش تغییر کرد و مقداری به سرخی زد. ناگهان تمام محتویات دهان و معده اش را قی کرد و در حالیکه گلویش را گرفته بود به سوی دستشویی دوید. می دوید و فریاد می زد:

"پدر سگ شاشیده بود! پدرسگ شاشیده بود!"

*با تشکر از دوست خوبم خاطره که اشکالی در جمله بندی را به من گوشزد کرد و پونه قدوسی هم فامیلشان است.

قلاده ی اندیشه

این روزها شبکه های خبرپراکنی چه بصورت تلویزیونی و چه بصورت اینترنتی در مرکز توجه عمومی هستند. این توجه که ناشی از اوضاع پیش آمده در فصل انتخابات و بعد از آن است موجب آن گشته تا ماهیت آنها نیز بیشتر زیر ذره بین عموم مردم و همچنین کارشناسان رسانه و منتقدین قرار بگیرد. در راستای همین توجه عمومی برآنم تا نقدی از دیدگاه خودم بر نوع فعالیت رسانه ها انجام دهم.

اولین چیزی که همه ی این شبکه ها در آن مشترک هستند و شاید از فرط وضوح به نظر نیاید یکسو بودن اخبار و ارائه ی نظرات آنها با توجه به تمام شعارهای رسانه ی بی طرف است. البته این بی طرفی در ظاهر با توجه به سابقه و تبحر آن شبکه ی خبری متفاوت است و مذبوحانه ترین ادعای بی طرفی از طرف رسانه ی ملی! ارائه میشود. در تمام این رسانه ها ما با گروهی اکثریت و گروهی اقلیت طرف هستیم که این اکثریت همت به حذف هر چه بیشتر دیدگاه اقلیت دارند و چه مستقیم و چه غیر مستقیم شاهد حذف دیدگاه مخالف اکثریت هستیم. به عبارت دیگر آنها اخباری مطابق میل اکثریت گردانده ی رسانه ارائه می نمایند و متقابلاً مخاطبی همسو با دیدگاه آن رسانه خواهند داشت.

برای مثال در نظر بگیرید یک روز به تجمعی ضد دولتی رفته اید و شب هنگام که مقابل تلویزیون نشسته اید شبکه ی مورد علاقه ی خود را دنبال می کنید که این شبکه ادعای رسانه ی بی طرف را یدک می کشد. به هیچ وجه شما انتظار ندارید که آن شبکه اعلام کند مردم امروز 1000 نفر بودند و پس از ضرب و شتم توسط پلیس ضد شورش به خانه هایشان باز گشتند. ممکن است عصبانی شده و ناسزاگویان آن کانال را عوض کرده و به اخبار رسانه ای گوش گنید که می گوید امروز مردم با حضور ده ها هزار نفری موج سبزی در خیابان به راه انداختند و حتی پلیس ضد شورش در مقابل آنها مستأصل گردید و پیروزی عظیمی نصیب معترضین شد.

شما آن شبکه ای را دنبال می کنید که آنچه را که می خواهید در قالب اخبار به شما بگوید و آن محقق و جامعه شناسی را می پسندید که در مقاله ی خود تماماً مؤید پیروزی شما باشد. اگر اخبار را گزارشی از حقیقت رخ داده تعریف کنیم ما خواهان آن هستیم تا حقیقت رخ داده آن باشد که ما می خواهیم و امیال و اهداف خود را در جامه ای از حقیقت ببینیم.

در این موقعیت رسانه از موضعی که داعیه ی آن دارد یعنی بی طرفی به نفع ذائقه ی مخاطب منحرف می شود و چرخه ی عرضه و تقاضا برای دریافت آنچه اخیراً رخ داده (اخبار) با توافق طرفین برقرار می شود. در حقیقت آنها آنچه را برای شما گزارش می کنند که شما می خواهید تا مبادا از آنها دلگیر شوید و کانال یا سایت خود را عوض کنید. البته این روند منجر به ارضای میل باخبری مخاطب و ادامه ی فعالیت او در موضعی که برای او اندیشیده شده خواهد شد و می بینیم که هنوز برای اربابان افکار و اندیشه ی مردم تفکر آزادِ رعیتِ فکری آنها بزرگترین دشمن آنهاست. او حق ندارد از تمام واقعیت باخبر شود تا تفکر کند و حتی خود با این آزادی غریبه است جز اندکی استقلال طلب از قلاده ی اندیشه.

در مجموع رسانه های خبری تعیین درست یا نادرست را به امری بیرونی در قالب معیارهایی که پیش از این ساخته شده و تا اکنون و اصولاً تا همیشه ادامه خواهند داشت ارجاع می دهند و مخاطب را مصرف کننده ی گزارش حقیقت رخ داده برای اطمینان از موضع اکنونش در نظر گرفته و برای او تولید حقیقت می کنند. امّا...

اما آزادی در گرو اراده ی ما به آن است.

راهنمای تعمیر کارما

دوست دارم نقطه ی سیاه گرمی در جایی که همه هستند بیابم، پاهایم را درسینه جمع کنم و بخوابم. شاید یک یاد از کودکیست. اتاق زیر پله ای که اگر از من بپرسی، امن ترین جای دنیا بود و هست. عصرها به آن اتاق پناه می آوردی و روی رختخواب های تلنبار شده دراز می کشیدی تا تنها یک در تو را از بی پناهی بیرون نجات دهد. آن اتاق تاریک دیگر نیست و آن کودک بزرگ شده است. اما همواره به دنبال آن اتاق می گردد...

به دور خود پیله تنیده ام. از ترس درندگان است یا از زیباییِ پیله بافی نمی دانم:

خود را دیده ای؟

هراسیده ای؟

از چه روی به ناپیداترین کرانه ها می گریزی؟

وقتی محکوم به خود بودنی

در قلعه ای هزار تو سکنی گزیده ایم و دیوارهای قلعه را آذین بندی کرده ایم. از چه می هراسیم؟ آیا شناخت دیگران اینطور ما را هراسان کرده یا خود از عریانی شرمگین و بیمناکیم؟

این پرسش ها را از آن رو نمی پرسم که ثابت کنم ما چیزی مستحق شرمناک شدن و عنصری ناپسندیده در زیر این دیوار های بی نفوذ داریم. شاید از اینکه تسلیم شویم و باز گلوله ای در قلبمان شلیک شود بیمناکیم. از اینکه بر تن عریانمان تازیانه ی نیشخند فرود آید و تندبادهای کینه توزان و بدخواهان بر آن بتازد. از قصه ی تکراری انتقام خسته ایم زیرا کسی که تسلیم شده گرانبهاترین چیزش، یعنی خودش را تقدیم می کند و خیانت به این از او انتقام جو می سازد و انتقام جو چیزی برای از دست دادن ندارد؛ او تنها به فکر ستاندن است.

اما نه! به گمانم با این توجیه باز هم به بیراهه رفته ام. با اینگونه استدلال ها خودِ ما در گرو مستتر بودن معنا می گیرد و چیزی می شود فارغ از آنچه خود هست. جالب است که جواب احتمالاً همین جاست. آیا ما به این دلیل لباس می پوشیم که از گزند سرما یا گرما و یا نگاه های غریبه در امان باشیم؟ آیا اینها تنها پاسخ هایی نیستند که ما را از واقعیت خودمان دور می کنند؟ چه بسا این لباس پوشیدن اثبات خود به خود است. چه بسا چیزها که از پسِ حجاب قیمت می یابند و چه بسا مرواریدها که بی صدف بی ارزشند. از دیرباز تاکنون اساطیر و افسانه ها (که پسندیده های جمعی مردمند) با راز گونگی و اسرارآلود بودن خود زیبایی یافته اند و رازهای مگو همیشه شیرین ترین گفته هایند. ما لباس می پوشیم تا فاش نشویم و این از میل ما برای خلق زیباییست. دیوار های سخت قلعه ی پیرامونمان نیز از آن روست که کشف نشده باقی بمانیم و البته زیبا.

اما نگونبختی بزرگ از آنجا شروع می شود که خود نیز چون دیگران به از پسِ حجاب دیدن خود عادت می کنیم و برای آذین بندی خویشتن به دورترین سفرها می رویم. چون مسیلی می گردیم که سیلاب همواره در آن جاریست و اندک اندک بسترش را می شوید و با خود می برد. از این روست که انسان گاه به دنبال تاریک ترین جای دنیا می گردد تا خود و خودش با هم دمی خلوت کنند و به سکوت محض برسد.

راهنمای تعمیر کارما:

بخش 1-4

1. غذای کافی برای خوردن پیدا کن

و بخورش

2. جایی برای خوابیدن پیدا کن که ساکت باشد

و آن جا بخواب

3. صدای اندیشه و احساس ات را کم کن

تا به سکوت خودت برسی

و به آن گوش بده

4.

(ریچارد براتیگان)

تیک- تاک

­­­­­­­­­گذشته را از آن خود نمی دانیم. از همین روی برای آن آه حسرت می کشیم یا از آن شرمساریم. با این تعبیر زمان ما را از خود دور می کند و تعریفی جدید از ما می سازد. شاید مثال جسمانی آن اینست که تمام عناصر بدن ما ظرف 11 سال جایگزین می شوند. فارغ از تمام سرگردانی های بیرونی، هویت من چیست؟ من حتی انسان لحظه ی گذشته نیستم. شناختی که من از خویش دارم تنها به این لحظه وابسته است؟